کلبه ی عاشقان

همه چیز

دردم این نیست که او عاشق نیست

دردم این نیست که معشوقه من از عشق تهی است

دردم این است که با دیدن این سردی ها من چرا دل بستم؟!

نوشته شده در برچسب:,ساعت توسط الناز|

غم میون دو تا چشمون قشنگت لونه کرده

شب تو موهای سیاهت خونه کرده

دوتا چشمون سیاهت مثل شبهای منه

سیاهی های دو چشمت مثل غم های منه

وقتی بغض از مژه هام پایین میاد بارون میشه

سیل غمها آبادیمو ویرونه کرده



وقتی با من میمونی تنهاییمو باد می بره

دوتا چشمام بارون شبونه کرده

بهار از دستهای من پر زدو رفت

گل یخ توی دلم جوونه کرده

تو اتاقم دارم از تنهایی آتیش میگیرم

دل شکوفه تو این زمونه کرده

چی بخونم جوونیم رفته صدام رفته دیگه

گل یخ توی دلم جوونه کرده


 

نوشته شده در برچسب:,ساعت توسط الناز|

 

خسته ام ازحرف هـای تکراریخـسته ام ازلبخـــــند اجباری

خسته ام ازبغـــض های بیهوده خسته ام ازغم های نیاسوده

خســته ام ازتلخی شـــــبــــها خســـــته ام ازدیدن رویـــــــا

خســـــته ام بـــــس کشـیـــدم غـــم هـرنـاکـسی

خــــــسته ام بس کـه نـالــــیدم دربـــــی کسی

خسته ام ازقلبـــــهای دردست ها بازیـچــه شد

خـــــــسته ام ازقلب های شـکسـتـه درمان نشده

خســــته ام ازگـــــریــــــــه هــــای زار وزار

خسته ام ای خدا؟چــرامنــونمیرســونی به دیـدار؟

نوشته شده در برچسب:,ساعت توسط الناز|

دلم را سپردم به بنگاه دنیا

 

و هی آگهی دادم اینجا و آنجا!

 

و هر روز...

 

برای دلم

 

مشتری آمد و رفت

 

و هی این و آن

 

سرسری آمد و رفت

 

ولی هیچ کس واقعا...

 

اتاق دلم را تماشا نکرد!

 

دلم قفل بود...

 

کسی قفل قلب مرا وا نکرد!

 

یکی گفت: چرا این اتاق

 

پر از دود و آه است؟

 

یکی گفت: چه دیوارهایش سیاه است؟

 

یکی گفت: چرا نور اینجا کم است؟

 

و آن دیگری گفت:

 

و انگار هر آجرش فقط از غم و غصه و ماتم است؟

 

و رفتند و بعدش...

 

دلم ماند بی مشتری!

 

ومن تازه آن وقت گفتم:

 

خدایا تو قلب مرا می خری؟؟؟؟

 

و فردای آن روز

 

خدا آمد و توی قلبم نشست

 

و در را به روی همه...پشت خود بست!

 

و من روی آن در نوشتم:

 

ببخشید... دیگر،

 

برای شما جا نداریم!

 

از این پس به جز او

 

کسی را نداریم...

نوشته شده در برچسب:,ساعت توسط الناز|

دید مجنون دختری مست و ملنگ
در خیابان با جوانانی مشنگ

خوب دقت کرد در سیمای او
دید آن دختر بُود لیلای او

با دلی پردرد گفتا این چنین
حرف ها دارم بیا (پیشم بشین)

من شنیدم تازگی چت می کنی
با جوانی اهل تربت می کنی

نامه های عاشقانه می دهی
با ایمیل از ( توی) خانه می دهی

عصرها اطراف میدان ونک
می پلاسی با جوانان ونک

موی صاف خود مجعد می کنی
با رپی ها رفت و آمد می کنی

بینی خود را نمودی چون مویز
جای لطفاً نیز می گویی (پلیز)

خرمن مو را چرا آتش زدی؟
زیر ابرو را چرا آتش زدی؟

چشم قیس عامری روشن شده
دختری چون تو مثال زن شده

دامن چین چین گلدارت چه شد؟
صورت همچون گل ِ نارت چه شد؟

ابروی همچون هلالت هم پرید؟
آن دل صاف و زلالت هم پرید؟                                            

قلب تو چون آینه شفاف بود
کی در آن یک ذرّه ( شین و کاف) بود

دیگر آن لیلای سابق نیستی
مثل سابق صاف و عاشق نیستی

قبلنا عشق تو صاف و ساده بود
مهر مجنون در دلت افتاده بود

تو مرا بهر خودم می خواستی
طعنه ها کی می زدی از کاستی؟

زهرماری هم که گویا خورده ای
آبروی هرچه دختر برده ای

رو به مجنون کرد لیلا گفت : هان
سورۀ یاسین درِ ِگوشم نخوان

تو چه داری تا شوم من چاکرت؟
مثل قبلن ها شوم اسپانسرت ؟

خانه داری ؟ نه ، اتول ؟ نه ، پس بمیر
یا برو دیوانه ای دیگر بگیر

ریش و پشم تو رسیده روی ناف
هستی از عقل و درایت هم معاف

آن طرف اما جوان و خوشگل است
بچه پولدار است گرچه که ول است

او سمندی زیر پا دارد ولی
تو به زحمت صاحب اسب شـَلی

خانه ات دشت و بیابان خداست
خانۀ او لااقل آن بالاهاست

با چنین اوضاع و احوالت یقین
خوشه ات یک می شود ، حالا ببین

او ولی با این همه پول و پله
خوشۀ سه می شود سویش یله

گرچه راحت هست از درک و شعور
پول می ریزد به پای من چه جور

عشق بی مایه فطیر است ای بشر
گرچه باشی همچو یک قرص قمر

عاشق بی پول می خواهم چکار
هی نگو عشقم ، عزیزم ، زهر مار

راست می گویند، تو دیوانه ای
با اصول عاشقی بیگانه ای

این همه اشعار می گویی که چه؟
دربیابان راه می پویی که چه؟

بازگرد امروز سوی کوه و دشت
دورۀ عشاق تاریخی گذشت

تازه شیرین هم سر ِ عقل آمده
قید فرهاد جـُلمبر! را زده

یا همین عذار شده شکل گوگوش
کرده از سرتا نوک پایش روتوش

با جوانان رپی دم خور شده
نان وامق کاملاً آجر شده

ویس هم داده به رامین این پیام
بین ما هرچه که بوده شد تمام

پس ببین مجنون شده دنیا عوض
راه تهرن را نکن هرروزه گز

اکس پارتی کرده ما را هوشیار
گرچه بعدش می شود آدم خمار

بیخیال من برو کشکت بساب
چون مرا هرگز نمی بینی به خواب

گفت با «جاوید» مجنون این چنین:
حال و روز لیلی ما را ببین

بشکند این « دست شور بی نمک»
کرده ما را دختر قرتی اَنک

حال که قرتی شده لیلای من
نیست دیگر عاشق و شیدای من

می روم من هم پی ( کیسی ) دگر
تا رود از کله ام عشقش به در

فکر کرده تحفه اش آورده است
یا که قیس عامری یک برده است

آی آقای نظامی شد تمام
قصۀ لیلی و مجنون ، والسلام

خط بزن شعری که در کردی زما
چون شده لیلای شعرت بی وفا

نوشته شده در برچسب:,ساعت توسط الناز|

 

پدر و پسری  از جاده ای می رفتند.بر اثر تصادف ماشین پدر و پسر مجروح می شوند.پسر را به بخش کودکان می بردند.دکتر نزدیک تخت کودک آمد و گفت:عجب! اینکه پسر من است. چطور ممکن است هم پسر آن مرد باشد و هم پسر این دکتر!؟؟؟

  

نام شهری است پنج حرفی که اگر دو حرف آخر آن را برداریم نام حیوانی درنده می شود و حرف دوم و سوم آن به معنی یکی از اعضای مهم بدن انسان و دو حرف آخر آن اشاره به دور است نام آن شهر چیست؟؟؟

   

نام شهری است که دو حرف اول آن کشنده و سه حرف آخر آن حیات بخش است نام آن شهر چیست؟؟؟

  

نام یکی از شهرهای ایران است که اگر حرف اولش را برداریم نام یک نوع خورشت می شود؟ولی اگر حرف اول و سوم آن را برداریم به معنای چیزی می شود که در آن چای و یا قهوه می ریزند نام آن شهر چیست؟؟؟

 

سیا هست ولی زاغ نیست پرنده است ولی کلاغ نیست آن چیست؟؟؟

نوشته شده در برچسب:,ساعت توسط |

گاه اوج خنده ما گریه است / گاه اوج گریه ما خنده است

گریه دل را آبیاری میکند / خنده یعنی این که دلها زنده است

زندگی ترکیب شادی با غم است / دوست میدارم من این پیوند را

گرچه میگویند شادی بهتر است / دوست دارم گریه با لبخند را

نوشته شده در برچسب:,ساعت توسط الناز|

 

در بیمارستانی دو مرد بیمار در اتاقی بستری بودند.یکی از بیماران اجازه داشت که هر روز بعد از ظهر یک ساعت روی تختش که در کنار تنها پنجره اتاق بود بنشیند؛اما بیمار دیگر مجبور بود هیچ تکانی نخورد و همیشه پشت به هم اتاقی اش روی تخت بخوابد. آنها ساعتها در مورد خویشاوندان و همسرانشان با یکدیگر صحبت می کردند.هر روز بعد از ظهر بیماری که تختش کنار پنجره بود می نشست و فضای بیرون از پنجره را برای هم اتاقی اش توصیف می کرد.بیمار دیگر در مدت این یک ساعت با شنیدن حال و هوای دنیای بیرون جانی تازه می گرفت.پنجره اتاق رو به باغی بود که دریاچه زیبایی داشت؛مرغابی ها و قوها در دریاچه شنا می کردند و کودکان با قایق های تفریحی شان در آب سرگرم بودند. درختان کهن به منظره بیرون زیبایی خاص بخشیده بودند و تصویری زیبا از شهر در افق دور دست دیده می شد. همان طور که مرد در کنار پنجره جزئیات بیرون را توصیف     می کرد هم اتاقی اش چشمانش را می بست و مناظربیرون را در ذهن خود مجسم می کرد.روزها و هفته ها سپری شد. صبح یک روز هنگامی که پرستار برای شست و شوی آنها آب آورده بود جسم بی جان مرد را کنار پنجره دید که انگار با آرامش از دنیا رفته است پرستار بسیار ناراحت شد و از مستخدمان بیمارستان خواست که آن مرد را از اتاق خارج کنند. بیمار دیگر خواهش کرد که تختش را به کنار پنجره منتقل کنند.پرستار این کار را با رضایت انجام داد و پس از اطمینان از راحتی مرد اتاق را ترک کرد. آن مرد به آرامی و بادرد بسیار خود را به سمت پنجره کشاند تا نخستین نگاهش را به دنیای بیرون از پنجره بیندازد. سر انجام او توانست این دنیا را با چشمان خودش ببیند؛ اما در عین نا باوری با دیواری مواجه شد. مرد پرستار را صدا زد و با حیرت پرسید که چه چیزی هم اتاقی اش را وادار می کرده تا چنین مناظر دل انگیزی را برای او توصیف کند؟پرستار پاسخ داد:شاید او می خواست به تو قوت قلب بدهد زیرا آن مرد نابینا بود و حتی نمی توانست دیوار را ببیند.

نوشته شده در برچسب:,ساعت توسط |

شبی آرام چون دریای بی جنبش
سکوت ساکت سنگین سرد شب
مرا در قعر این گرداب بی پایان می گیرد
دو چشم خسته ام را خواب می گیرد
من اما
دیگر از هر خواب بیزارم
حرامم باد خواب راحت و شادی
حرامم باد آسایش
من امشب باز بیدارم

 

نوشته شده در برچسب:,ساعت توسط الناز|

سلامممممممممممممممممممممممممممممممم

خبر مهم، خبر مهم ،خبر مهم

دیروز تولد هستی بودددددددددددددددددددددددددد

بیا داخل هستی نترس

 

هستی جان تولدت مبارک

بیا شمع هارو فوت کن تا صد سال زنده باشی

هستی جان تولدت مبارک

              

 

* * * * این عکس ها با عشق تقدیم تو باد* * * *

منو عشقممنو عشقممنو عشقماز طرف النازمنو عشقممنو عشقممنو عشقم

روز تولدت شد و نیستم اما کنار تو

کاشکی می شد که جونمو هدیه بدم برای تو

درسته ما نمیتونیم این روز و پیش هم باشیم

بیا بهش تو رویامون رنگ حقیقت بپاشیم

میخوام برات تو رویاهام جشن تولد بگیرم

از لحظه لحظه های جشن تو خیالم عکس بگیرم

من باشم و تو باشی و فرشته های آسمون

چراغونی جشنمون، ستاره های کهکشون

به جای شمع میخوام برات غمهات و آتیش بزنم

هر چی غم و غصه داری یک شبه آتیش بزنم

تو غمهات و فوت بکنی منم ستاره بیارم

اشک چشاتو پاک کنم نور ستاره بکارم

کهکشونو ستاره هاش دریاو موج و ماهیاش

بیابونا و برکه هاش بارون و قطره قطره هاش

با هفت تا آسمون پر از گلای یاس ومیخک

با ل فرشته ها و عشق و اشتیاق و پولک

عاشقتو یه قلب بی قرار و کوچک

فقط می خوان بهت بگن :.

تولدت مبارک

 

 

 

نوشته شده در برچسب:,ساعت توسط الناز|


ادامه مطلب
نوشته شده در برچسب:,ساعت توسط الناز|

راهی برای رفتن / نفسی برای بریدن / کوله بارم بر دوش

                                                                            مسافر می شوم گاهی

عشقی برای خواندن / بغضی برای شکفتن / خاطراتم در دست

                                                                             بازیچه می شوم گاهی

نگاهی در راه / اعتمادی پرپر / پاهایم خسته

                                                                             هوایی می شوم گاهی

فکرهای کوتاه / صبری طولانی / صدایی در باد

                                                                           زمستان می شوم گاهی

روزهای رفته / ماه های مانده / تقویمم بی تاب

                                                                            دلم تنگ می شود گاهی

 

نوشته شده در برچسب:,ساعت توسط الناز|

دست تو سخاوت سپیدار!

چشمان تو وعده گاه دیدار!

ای بغض نهفته در ترانه!

چشمان مرا به گریه بسپار!

با هق هق گریه ام خودیباش،

تا حادثه ی خدانگهدار!

با زمزمه ام بخوان تو ای یار!

آنسوی سفر مرا به یادآر!

با یادت،در باران،من در کوچه ها گریه کردم!

از آغاز،تا پایان،تلخ و بی صدا گریه کردم!

بیا!بیا!ای بهترین فصل ترانه!

ببر مرا تا فتح شعر عاشقانه!

تو بردی آواز مرا تا اوج فریاد!

رفتی در این آینه من رفتم از یاد!

ببین،ببین،ای بهترین!

در این غروب واپسین،تنهاترینم!

سفر نکن از شهر من!

بمان که در عاشق شدن،

رسواترینم!!!!!

نوشته شده در برچسب:,ساعت توسط الناز|

تو گفتی:<<آسمون به وسعت عشق من و تونیست>>

من گفتم:<<عشقت را به کهکشان دل من بسپار.>>

تو گفتی:<<کهکشان،در برابرعشق من ستاره است.>>

من گفتم:<<بگذار ستاره ات برایم لالایی بخواند.>>

                       تو گفتی:<<نمی خواهم پلک هایت بسته شود،دلم برای نگاهت تنگ می شود!.>>

من گفتم:<<پس بگذار چشمانت را نقاشی کنم!.>>

تو گفتی:<<شبنم حسادتم آتش به وجودم می زند.>>

من گفتم:<<پس بگذار برای عهدت از آسمون ستاره ای بچینم.>>

تو گفتی:<<شاید بخواهم برای ستاره شدن به آسمون سفر کنم.>>

                                                   .<<گلدان دلم لرزید و گفتم؛>>.

                                                                                             <<من از سفر می هراسم!>>

                                                                                                                                تو گفتی:

<<کوله بارم پر از یاد توست،فقط برایم دعا کن!>>

<<و من هنوزم نا باورانه به رفتن تو می اندیشم...!>>

نوشته شده در برچسب:,ساعت توسط الناز|

 

سخنران معروفی در مجلس،یک اسکناس صد دلاری را از جیبش بیرون آورد و پرسید:چه کسی مایل است این اسکناس را داشته باشد؟دست همه حاظران بالا رفت.سخنران گفت:بسیار خوب من این اسکناس را به یکی از شما خواهم داد،ولی قبل از آن می خواهم کاری بکنم. سپس در نگاه های متعجب اسکناس را مچاله کرد و باز پرسید:چه دکسی هنوز مایل است این اسکناس را داشته باشد؟و باز دستهای حاظران بالا رفت... این بار مرد اسکناس مچاله شده را به زمین انداخت و چند بار آن را لگد مال کرد و با کفش خود آن را روی زمین کشید!بعد اسکناس را برداشت و پرسید:خب حالا چه کسی حاضر است صاحب این اسکناس شود؟! باز دست همه بالا رفت. سخنران گفت:دوستان با این بلاهایی که من سر اسکناس آورده ام از ارزش آن اسکناس کم نشد وهمه شما خواهان این هستید، پس ادامه داد؛در زندگی واقعی هم همین طور است،ما در بسیاری موارد با تصمیم هایی که می گیریم یا با مشکلاتی که روبه رو می شویم خم می شویم ، مچاله می شویم ، خاک آلود می شویم و احساس می کنیم که دیگر ارزش نداریم ولی این گونه نیست و صرفه نظر از اینکه چه بلای سرمان آمده است هرگز ارزش خود را از دست نمی دهیم و هنوز هم برای افرادی که دوستمان دارند آدم پر ارزشی هستیم.

نوشته شده در برچسب:,ساعت توسط |

بعضي حرفا رو نميشه گفت

...بايد خورد

ولي بعضي حرفا رو نه مي شه گفت

!نه ميشه خورد

!مي مونه سر دل

...ميشه دل تنگی

!ميشه بغض

!ميشه سکوت

!ميشه همون وقتي که خودتم نميدوني چه مرگته

 

نوشته شده در برچسب:,ساعت توسط الناز|

 

 

 


ادامه مطلب
نوشته شده در برچسب:,ساعت توسط الناز|

خدا جونم؟میشه امشب منو تو بغل بگیری.

          چشمامو رو هم بذاری بگی وقتشه بمیری.

           خدا جون؟می شه بپرسم تا به کی گریه و زاری.

                     این همه رنج و مصیبت تو مگه دوستم نداری.

                           خدا جون؟میگن تو خوبی مث مادرا می مونی.

                                 اگه راس می گن عشقم کجاست؟میدونی!!!!

                                    خدا جون؟می گن رو ابرا یه جایی تو آسمونه.

                                              اینجا من خیلی غریبم تو بهش بگو بمونه.

                                                خدا جون؟دلم گرفته یه کاری بکن بمیرم.

                                                اینجوری شاید بتونم دست عشقمو بگیرم.

               

نوشته شده در برچسب:,ساعت توسط الناز|

به من چیزی بگو از عشق

از این حالی که من دارم

من ازاحساس شک کردن

به احساس تو بیزارم

تو هم مثل منی انگار

تو این برزخ گرفتاری

تو هم انگار نمیدونی

چه احساسی به من داری

نوشته شده در برچسب:,ساعت توسط الناز|

 

یادته یه روز بهم گفتی هروقت خواستی گریه کنی برو زیر بارون که نکنه نامردی اشکاتو ببینه و بهت بخنده ...

گفتم: اگر بارون نیومد چی؟

گفتی: اگر چشمای تو بباره آسمونم گریه اش می گیره

گفتم: یه خواهش! وقتی آسمون چشمام خواست بباره تنهام نذار

گفتی: به چشم...........

حالا من دارم گریه می کنم و آسمون نمی باره

تو هم اون دور دورا ایستادی به من میخندی...!

 

نوشته شده در برچسب:,ساعت توسط الناز|

ازتمام کسانی که عشق رابه بازی می گیرندبیزارم

 

ازتمام کسانی که باعث شدن اوازمن برنجدبیزارم

ازتمام کسانی ذهن اوراازفکرکردن درموردمن پاک کردن بیزارم

ازتمام کسانی که قلب اوراازعشق من خالی کردن بیزارم

ازتمام کسانی که اوراازمن جداکردن بیزارم

ازتمام کسانی که گریه رابه چشمانم هدیه کردن بیزارم

ازتمام کسانی که انتظاررابه قلبم دادن بیزارم

عزیزم من ازهمه کس ازهم چیزوازاین دنیابیزارم

واین رابدان که من هنوزم هم عاشقانه دوستت دارم

نوشته شده در برچسب:,ساعت توسط الناز|

دیشب به خداگفتم خدایاچرادعاهای منوقبول نمیکنـ ـ ـی

چرابرش نمیگردنـ ـ ـی

خداگفت بنده ی من صبرکن هروقت تورایادش امد

اورابه تومیرسانم

قلبم شکست وگفتم خدایاازاین پس دعاهایم راتغییرمیدهم

ازتومیخواهم اول یادمرابرایش زنده کنـ ـ ـی

وبعداورابه من برسانـ ـ ـ ـی

 

 

 

 

هرشب ازخدامیخواستم که یک شب تورادرخواب

ببینم تا دیشب که نداامد

توراامشبم درخواب میبینم

ازخوشحالـ ـ ـی این خبرتاصبح نخوابیدم

 

 

 

 

امشب بازهم دلم گرفته چشمهایم به باریدن

عادت کرده اند

وبااشک ها خوی گرفته اند

اشک هاهم ازسرخوردن روی گونه هایم لذت مـ ـ ـی برند

گونه هایم هم ازشادکردن ان ها شادهستن

دوست دارم تنهایـ ـ ـی رابه اتاقم دعوت کنم

تااوهم ازتنهایـ ـ ـی خودبیرون اید

دوست دارم باغم پیمان دوستـ ـ ـی خودرامحکم ترکنم واورامهیمان خانه ام کـ ـ ـنـ ـ ـم

 

نوشته شده در برچسب:شعر,ساعت توسط الناز|

                                      

((!یاد من باش!))

!هر جا هستی،یاد من باش!یاد این نفس بریده

    !که یه عُمره توی آینه،تنها عکس تو رو دیده

       !هر جا هستی،یاد من باش!من که بایاد توموندم

          !پابه پای هر دقیقه،از تو خوندم!از تو خوندم

           !از تو که شرم سلامت،لحظه هامُ زیرُرو کرد

              !با خداحافظ سردت،چشم من به گریه خو کرد

                               !همترانه! یاد من باش

                                !بی بهانه یاد من باش

                              ،وقت بیداری مهتاب

                                !عاشقانه یاد من باش

!هر جا هستی،یاد من باش!آخرین خاتون آواز

    !با تو خوش صدا ترینه، سیم بی زخمه ی این ساز

      !یاد من باش،وقتی بی من این ترانه رُشنیدی

         !یاد من باش،اگه من رُ،حتا توی خواب ندیدی

            !بی تو تقویم سکوتم،هفته ی آبی ندارم

                !این ترانه اوج من نیست،این سقوط انتحاره

!همترانه!یاد من باش

!بی بهانه یاد من باش

،وقت بیداری مهتاب

!عاشقانه یاد من باش

نوشته شده در برچسب:,ساعت توسط الناز|

 

 

چرا خانمها از خانمهاي زيباتر از خود متنفر هستند؟

 


ادامه مطلب
نوشته شده در برچسب:,ساعت توسط الناز|

هفته ی آینده برم خواستگاریش.یه روز زنگ زد.بیا دم دره خونمون دختر خاله ام از شهرستان اومده می خواد ببینتت.رفتم دم در و باهاشون صحبت کردم.شب یه اس ام اس واسم اومد:(دختر خاله ام می گه بد ریختی،به خونواده ی ما نمی خوری.خداحافظ واسه همیشه دوستدارت ندا).امان از دست هوس بازیهای دخترانی که برای دیگران زندگی می کنند. با تمام وجود دوستش داشتم می خواستم هر جوری شده با هم زندگی کنیم.می خواستم                                                           

 

          تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com                                                        

نوشته شده در برچسب:داستان پند آموز,ساعت توسط الناز|

 

 

 

نوشته شده در برچسب:,ساعت توسط الناز|






 

 

نوشته شده در برچسب:,ساعت توسط الناز|


آخرين مطالب
» <-PostTitle->
قالب برای بلاگ