کلبه ی عاشقان

همه چیز

 

به دفترخاطراتم پناه میبرم تا سردترین لحظات

زندگیم را در گور سرد

خاطراتم دفن کنم. امشب میخواهم از دلی بگویم

که دیگرهیچ نقطه ای

برای آغاز را نخواهد دید و کرشمه ی هیچ نگاهی

تارهایش را به لرزه در

نخواهد آورد.امشب به خاطر سرآمد شومم سیاه

پوش شده تمام هستی

امشب تمام ستارگان و سیارات سوگواری خود را با

من سر میدهند

امشب دیگر هیچ آوازی برایم آرام بخش نیست.دیگر

حتی امشب رمق

بیداری هم از دست رفته است و من درخت

خاطراتت را از بیخ و بن ریشه

کنان بر زمین سرد بی احساس میکوبم تیر عشقت

را آنچنان بیرون

خواهم کشید که یا خواهم مرد و یا آسوده خاطر

خواهم شد.هر وقت

خواستی با دسته گلی از نفرت بر گور سرد

عشقی که داشتی بیا و

نفرین وار ناسزایش بگو.

نوشته شده در برچسب:شعر,شعرعاشقانه,ساعت توسط الناز|

 

بيچاره دخترا اگه خوشگل باشن مي گن عجب جيگريه!

اگه زشت باشن مي گن کي اينو مي گيره!

اگه تپل باشن مي گن چه گوشتيه! اگه لاغر باشن مي گن چه مردنيه!

اگه مودبانه حرف بزنن مي گن چه لفظ قلم حرف مي زنه! اگه رک و راست باشن مي گن چه بي حياست!

اگه يه خورده فکر کنن مي گن چقدر ناز مي کنه! اگه سري جواب بدن مي گن منتظر بود!

اگه تند راه برن مي گن داره مي ره سر قرار!

اگه اروم راه برن مي گن اومده بيرون دور بزنه ول بگرده!

اگه با تلفن کارتي حرف بزنن مي گن با دوست پسرشه! اگه خواستگارو رد کنه مي گن يکي رو زير سر داره!

اگه حرف شوهرو پيش بکشه مي گن سر و گوشش مي جنبه !

اگه به خودش برسه مي گن دلش شوهر مي خواد مي خواد جلب توجه کنه !

اگه............چکار کنه بميره خوبه؟

نوشته شده در برچسب:,ساعت توسط الناز|


ادامه مطلب
نوشته شده در برچسب:طنز,خنده دار,ساعت توسط الناز|

 

می نویسم از دلم از دردهای کهنه ام

غوطه ور چون خسی در گردباد سرنوشت

زندگی می کشد مرا تا ناکجای غم

من خسته ام ولی خوش بحال سرنوشت

نه پای رفتنم بود

نه جای ماندنم ولی

می برد مرا کاروان سرنوشت

در گیر و دارزندگی

شعر من رقم نخورد  لابلای دفترت

من مانده ام چرا هنوز دم میزنی ز سرنوشت

بار هاگفته ای صد بار شنیده ام

ننویس گناه خود بر پای سرنوشت

رفته ای ولی دل می خواهدت هنوز

ای بهترین غزل ای شعر سرنوشت...

نوشته شده در برچسب:داستان,داستان خوب,شعر,ساعت توسط الناز|

تصاوير زيباسازی ، كد موسيقی ، قالب وبلاگ ، خدمات وبلاگ نويسان ، تصاوير ياهو ، پيچك دات نت www.pichak.net

می‌خواستم بپرم وسط حرفش و بگویم:

« می‌خواهی به خاطر ترسِ از دست دادن، هیچ وقت به دست نیاوری؟!»

نگفتم. مغرور است. دل‌گیر می‌شود. راست می‌گفت البته.

می‌گفت :« از کجا معلوم که با هم باشیم و روزی تو دلت نخواهد با کس دیگری باشی؟

یا من. یک‌هو آدم یک نفر را یک جایی، توی خیابان، توی دانشگاه، توی مطب، می‌بیند و چیزی درونش پیدا می‌شود. چیزی که شاید حتا هوس هم نباشد. می‌خواهی. و نمی‌دانی چرا.»

من باز هم سکوت کردم. نگفتم:« بله. اما اینجاست که آدم ها با هم فرق می‌کنند.این‌جاست که آدم انتخاب می‌کند.( چه کسی بود گفته بود بزرگ‌ترین داستان این جهان همین است...انتخاب؟)

یک نفر صبوری را انتخاب می‌کند. یک نفر ماندن را انتخاب می‌کند. نه که تحمل باشد...سرش را بالا می‌گیرد، لبخند می‌زند و می‌ماند.»

این‌ها را البته گفتم:« داستان این نیست که تو بهترین باشی. یا من. همیشه ممکن است به‌تر ی پیدا شود. می‌شود تا آخر عمر هی به خودت بگویی رهایی مهم است. هی نخواهی بمانی. هی همیشه در سفر باشی... چیزهایی را هم از دست می‌دهی. می‌شود هم جور دیگری زندگی کرد.» بقیه اش را توی دلم گفتم: « بعضی وقت ها، آدم اگر می‌ماند، برای احترام به خودش است. برای احترام به انتخابی که داشته. برای اینکه آنقدر مغرور است که نمی‌خواهد یک وقت به خودش بگوید اشتباه کرده. برای اینکه کله شق است. و خب بله... بعضی وقت ها هم ماندن، از سرِ ترس است.»

می‌گفت تنها چیزی که باعث می‌شود آدم ها عشق را تجربه کنند، تاب اش را داشته باشند، ایمان است. ایمان به چیزی بزرگ‌تر. قوی تر.

این را هم گمانم راست می‌گفت...!

نوشته شده در برچسب:,ساعت توسط الناز|

 

در بیمارستانی دو مرد بیمار در اتاقی بستری بودند.یکی از بیماران اجازه داشت که هر روز بعد از ظهر یک ساعت روی تختش که در کنار تنها پنجره اتاق بود بنشیند؛اما بیمار دیگر مجبور بود هیچ تکانی نخورد و همیشه پشت به هم اتاقی اش روی تخت بخوابد. آنها ساعتها در مورد خویشاوندان و همسرانشان با یکدیگر صحبت می کردند.هر روز بعد از ظهر بیماری که تختش کنار پنجره بود می نشست و فضای بیرون از پنجره را برای هم اتاقی اش توصیف می کرد.بیمار دیگر در مدت این یک ساعت با شنیدن حال و هوای دنیای بیرون جانی تازه می گرفت.پنجره اتاق رو به باغی بود که دریاچه زیبایی داشت؛مرغابی ها و قوها در دریاچه شنا می کردند و کودکان با قایق های تفریحی شان در آب سرگرم بودند. درختان کهن به منظره بیرون زیبایی خاص بخشیده بودند و تصویری زیبا از شهر در افق دور دست دیده می شد. همان طور که مرد در کنار پنجره جزئیات بیرون را توصیف     می کرد هم اتاقی اش چشمانش را می بست و مناظربیرون را در ذهن خود مجسم می کرد.روزها و هفته ها سپری شد. صبح یک روز هنگامی که پرستار برای شست و شوی آنها آب آورده بود جسم بی جان مرد را کنار پنجره دید که انگار با آرامش از دنیا رفته است پرستار بسیار ناراحت شد و از مستخدمان بیمارستان خواست که آن مرد را از اتاق خارج کنند. بیمار دیگر خواهش کرد که تختش را به کنار پنجره منتقل کنند.پرستار این کار را با رضایت انجام داد و پس از اطمینان از راحتی مرد اتاق را ترک کرد. آن مرد به آرامی و بادرد بسیار خود را به سمت پنجره کشاند تا نخستین نگاهش را به دنیای بیرون از پنجره بیندازد. سر انجام او توانست این دنیا را با چشمان خودش ببیند؛ اما در عین نا باوری با دیواری مواجه شد. مرد پرستار را صدا زد و با حیرت پرسید که چه چیزی هم اتاقی اش را وادار می کرده تا چنین مناظر دل انگیزی را برای او توصیف کند؟پرستار پاسخ داد:شاید او می خواست به تو قوت قلب بدهد زیرا آن مرد نابینا بود و حتی نمی توانست دیوار را ببیند.

نوشته شده در برچسب:,ساعت توسط |

زنی هنگام بیرون آمدن از خانه سه پیرمرد با ریش های بلند سفید را دید که جلوی در نشسته اند. زن گفت: هرچه فکر می کنم شما را نمی شناسم اما باید گرسنه باشید. لطفا بیایید تو و چیزی بخورید.

آنها پرسیدند: آیا همسرت در خانه است؟ زن گفت: نه! آنها گفتند: پس ما نمی توانیم بیاییم. غروب وقتی مرد به خانه آمد زنش برای او تعریف کرد که چه اتفاقی افتاده است. مرد گفت: برو به آنها بگو من خانه هستم و دعوتشان کن.

زن بیرون رفت و آنها را به خانه دعوت کرد اما آنها گفتند: ما نمی توانیم با همدیگر وارد خانه بشویم. زن پرسید: چرا؟ یکی از پیرمردها در حالیکه به دوست دیگرش اشاره می کرد گفت: اسم این ثروت است و سپس به پیرمرد دیگر رو کرد و گفت: این یکی موفقیت و اسم من هم عشق. برو به همسرت بگو که فقط یکی از ما را برای حضور در خانه انتخاب کند.

زن رفت و آنچه را که اتفاق افتاده بود برای همسرش تعریف کرد. شوهر خوشحال شد. گفت: چه خوب! این یک موقعیت عالیست.ثروت را دعوت می کنیم.بگذار بیاید و خانه را لبریز کند!

زن که با انتخاب شوهرش مخالف بود گفت:عزیزم چرا موفقیت را دعوت نکنیم؟ دختر خانواده که از آنسوی خانه به حرفهای آنان گوش می داد نزدیک آمد و پیشنهاد داد: بهتر نیست عشق را دعوت کنیم تا خانه را از وجود خود پر کند؟ شوهر به همسرش گفت: بگذار به حرف دخترمان گوش کنیم پس برو بیرون و عشق را دعوت کن.

زن بیرون رفت و به پیرمردها گفت: آن که نامش عشق است بیاید و مهمان ما شود. در حالیکه عشق قدم زنان به سوی خانه می رفت دو پیرمرد دیگر هم دنبال او راه افتادند. زن با تعجب به ثروت و موفقیت گفت: من فقط عشق را دعوت کردم.شما چرا می آیید؟

این بار پیرمردها با هم پاسخ دادند: اگر شما ثروت یا موفقیت را دعوت کرده بودید دوتای دیگر بیرون می ماندند اما شما عشق را دعوت کردید هر کجا او برود ما هم با او می رویم!

نوشته شده در برچسب:,ساعت توسط الناز|

 
سلام... دلم خیلی گرفته...بغض دارم... دلم میخواد گریه کنم... خسته شدم .هم از کار هم از تکرار مکررات زندگی م..

 

دلم ازت گرفته ... ازم دور شدی.... خسته م... چقد دلم خسته و کلافه س... دلم تفریح میخواد... نای راه رفتن ندارم..حوصله چیزی رو هم ندارم... عزیزم دلم گرفته... روحم خسته س.. حتی تو هم وقت نداری باهام حرف بزنی.. تو هم خسته یی...

انگار دوسم نداری دیگه.. دلت میخواد ازم دور باشی... وقتی بهت میگم میگی نه!!! اشتباه میکنی....

خیلییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی دلم گرفته

فقط کابوس....

خدایا چقدر دلم تنگه،

نوشته شده در برچسب:شعر,شعر های قشنگ متن های عاشقانه,ساعت توسط الناز|

 

 

چرا خانمها از خانمهاي زيباتر از خود متنفر هستند؟

 


ادامه مطلب
نوشته شده در برچسب:,ساعت توسط الناز|

هفته ی آینده برم خواستگاریش.یه روز زنگ زد.بیا دم دره خونمون دختر خاله ام از شهرستان اومده می خواد ببینتت.رفتم دم در و باهاشون صحبت کردم.شب یه اس ام اس واسم اومد:(دختر خاله ام می گه بد ریختی،به خونواده ی ما نمی خوری.خداحافظ واسه همیشه دوستدارت ندا).امان از دست هوس بازیهای دخترانی که برای دیگران زندگی می کنند. با تمام وجود دوستش داشتم می خواستم هر جوری شده با هم زندگی کنیم.می خواستم                                                           

 

          تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com                                                        

نوشته شده در برچسب:داستان پند آموز,ساعت توسط الناز|


آخرين مطالب
» <-PostTitle->
قالب برای بلاگ