همه چیز
روح بیمار طبیعت را – می فهمی عاشق باران که باشی عاشق باران که باشی من از یک شکست عاشقانه می آیم...بگذار همه برای این اعتراف تلخ سرزنشم کنند...شکست نه برای پنهان کردن است نه بهانه ای برای پنهان شدن ...! همه دلشان نقش های مثبت میخواهد و آدم های خوشحال...اما من گمان میکنم این خیلی خوب است که نمیتوانم ادای آدم های خوشبخت را دربیاورم...! بی ستاره ام و زرد با طعم معطر پاییز...که حضورش تنها معجزه ی لحظه های تنهایی من است....قیمت وفا شاید گران تر از آن بود که بهانه ی دوست داشتنی زندگیم از عهده ی داشتنش برآید....!!!آغوش ترانه ها همچنان از عطر تن او که باید پر باشد,خالیست.... نمیتوانم باورش کنم ... نه رفتنش و نه ماندنش را ....! قراره حقیقت را بگویم...سخت است... بی علاج است....دانستنش آدم را کم کم میکشد...گریه ی شبانه می آورد...اما همین است...کاملا ناگوار و واقعی : اون یکی رو جز من داشت ! سکوت میکنم تا به خاک سپردن آخرین خاکسترهای آرزوی برباد رفته ام آبرومندانه باشد....! گریه میکنم باشکوه...مثل اقیانوس...بلند مثل اورست...او نمیشنود و نمیداند که ماه خوشبختی مشترک همه ی بی ستاره هاست................!
در دیار خشک
در میان سایه های تیره – در زنجیر
مرگ را می بینی
گاه بی تابی
…گاه می خندی
در اضطراب شب – به دنبال آغوش امنی می گردی
تا تن نازک تب زده ات را بسپاری به تنش
تا فراموش کنی
بر نگاه بی کلام پنجره – چشم می دوزی
شعر می خوانی
قالب برای بلاگ |