کلبه ی عاشقان

همه چیز


درد یک پنجره را پنجره ها می فهمند
معنی کور شدن را گره ها می فهمند

 

سخت بالا بروی ، ساده بیایی پایین
قصه تلخ مرا سُرسُره ها می فهمند

 

یک نگاهت به من آموخت که در حرف زدن
چشم ها بیشتر از حنجره ها می فهمند

 

آنچه از رفتنت آمد به سرم را فردا


مردم از خواندن این تذکره ها می فهمند

نه نفهمید کسی منزلت شمس مرا
قرن ها بعد در آن کنگره ها می فهمند

نوشته شده در برچسب:شعر,شعرعاشفانه,ساعت توسط الناز|

 

خداحافظ…


آخرین کلامی که از تو شنیدم
و باز قصه ی تلخ جاده و آن راه بلند…
که تو را از خلوت من می ربود
آسمان می گریست
شیشه ها
می گریستند
ومن مبهوت رفتنت
در پس شیشه های مه آلود
بغض دردناکم را بلعیدم
دیوانه وار خندیدم
وتو را بدرقه کردم…

 

نوشته شده در برچسب:شعر,ساعت توسط الناز|

خسته ام

زندگی از این همه تکرار خسته ام

 از های و هوی کوچه و بازار خسته ام

دلگیرم از ستاره و آزرده ام ز ماه

امشب دگر ز هر که و هر کار خسته ام

دل خسته سوی خانه تن خسته می کشم

 آوخ ... کزین حصار دل آزار خسته ام

 بیزارم از خموشی تقویم روی میز

 وز دنگ دنگ ساعت دیوار خسته ام

 از او که گفت یار تو هستم ولی نبود

از خود که بی شکیبم و بی یار خسته ام

 تنها و دل گرفته و بیزار و بی امید

 از حال من مپرس که بسیار خسته ام
 
 

نوشته شده در برچسب:شعر,شعرقشنگ,ساعت توسط الناز|


آخرين مطالب
» <-PostTitle->
قالب برای بلاگ