همه چیز
بازگشتن آرامم نمی کند حتا به شعر راه رفتن آرامم نمیکند که نخواست همگامم باشد آن دیگری اما چه بگویم وقتی زخمها در شعرم متولد میشوند و اندامم در کلمات آرامش مییابند تار است کلماتی که به آن دلبستهایم سرد است روزهایی که در آن زندگی میکنیم و خبری نیست از مقصدی که پیش رو داریم وقتی از چشم تو افتادم دل مستم شکست ناگهان- دریا! تو را دیدم حواسم پرت شد در دلم فریاد زد فرهاد و کوهستان شنید بعد ِ تو آیینه های شعر سنگم میزنند عشق زانو زد غرور گام هایم خرد شد وقتی از چشم تو افتادم نمیدانم چه شد
عهد و پیمانی که روزی با دلت بستم شکست
کوزه ام بی اختیار افتاد از دستم شکست
هی صدا در کوه،هی “من عاشقت هستم” شکست
دل به هر آیینه،هر آیینه ایی بستم شکست
قامتم وقتی به اندوه تو پیوستم شکست
پیش رویت آنچه را یک عمر نشکستم شکست …
قالب برای بلاگ |