همه چیز
وقتی قلبم بی تو گریونه * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * دلم را سپردم به بنگاه دنیا و هی آگهی دادم اینجا و آنجا و هر روز برای دلم مشتری آمد و رفت و هی این و آن سرسری آمد و رفت اتاق دلم را تماشا نکرد دلم قفل بود کسی قفل قلب مرا وا نکرد چرا این اتاق پر از دود و آه است یکی گفت: چه دیوارهایش سیاه است یکی گفت: چرا نور اینجا کم است و آن دیگری گفت: و انگار هر آجرش فقط از غم و غصه و ماتم است و رفتند و بعدش دلم ماند بی مشتری و من تازه آن وقت گفتم: خدایا تو قلب مرا می خری ؟ خدا آمد و توی قلبم نشست و در را به روی همه پشت خود بست * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * جای خالی ات قده خود توست بزرگ نیست که نه هجوم و ازدحام اطراف آن را پر می کند و نه کوچکتر از تو، در آن جای می گیرد. درست اندازه ی حضور توست.. * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * نفست چقدر شبیه مردمک چشمم دودو … می زند خسته ای شبیه خودم؟ و هراسان شبیه ثانیه ها سنگین مثل دقیقه ها وساعتها را… چشمهایم چقدر چرت می زنند میان لالائی حقیقت به بودنم می خندی * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * بازی هر روزه مان بود ، من و تو: گرگم و گله میبرم. تو و من:چوپون دارم نمیزارم. یادم لبریز تنفر از تصویر مبهم پسرکی است که کاش چوپانم نبود. نبود و تو میبردی مرا. نبود و من می بردم تو را. کجایی؟ باد ما را برد. در کدام جنگل ،گرگی؟ در کدام چمنزار گوسفند؟ چوپان خاطره هایی که شعر می شود به یاد تو * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * باید کمک کنی ، کمرم را شکسته اند بالم نمی دهند ، پرم را شکسته اند نه راه پیش مانده برایم نه راه پس پل های امن ِ پشت سرم را شکسته اند هم ریشه های پیر مرا خشک کرده اند هم شاخه های تازه ترم را شکسته اند حتی مرا نشان خودم هم نمی دهند آیینه های دور و برم را شکسته اند گل های قاصدک خبرم را نمی برند پای همیشه ی سفرم را شکسته اند حالا تو نیستی و دهان های هرزه گو با سنگ ِ حرف ِ مُفت ، سرم را شکسته اند از : مهدی فرجی * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * برای تو و خویش چشمانی آرزو میکنم که چراغ ها و نشانه ها را در ظلمت مان ببیند گوشی که صداها و شناسه ها را در بیهوشی مان بشنود برای تو و خویش روحی که این همه را دربر گیرد و بپذیرد و زبانی که در صداقت خود ما را از خاموشی خویش بیرون کشد و بگذارد از آن چیزها که در بندمان کشیده است سخن بگوئیم… - مارگوت بیکل (۱۹۵۸) - * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * چرا مردم قفس را آفریدند ؟ قیصر امین پور * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * ” سـرد اسـت و مـن تـنهایـم “ چـه جمـلـه ای ! پــــُر از کـلیـشه … پـــُـر از تـهـوع … جـای ِ گـرمی نـشستـه ای و می خـوانـی : ” ســرد اسـت “… حـس نـمی کنـی … کـه مـن بـرای ِ نـوشتـن ِ همیـن دو کلمـه چـه سرمایـی را گـذرانـدم … * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * میشود برخاست در باران دست در دست نجیب مهربانی میشود در کوچههای شهر جاری شد میشود با فرصت آیینهها آمیخت با نگاهی با نفسهای نگاهی میشود سرشار از راز بهاری شد دستهای خستهای پیچیده با حسرت چشمهایی مانده با دیوار رویاروی چشمها را میشود پرسید یک نفر با آفتاب و آسمان تنهاست در زمین زندگانی آسمان را میشود پاشید میشود از چشمهایش … چشمها را میشود آموخت میشود برخاست میشود از چارچوب کوچک یک میز بیرون رفت میشود دل را فراهم کرد میشود روشنتر از اینجا و اکنون شد جای من خالیست جای من در عشق جای من در لحظههای بیدریغ اولین دیدار جای من در شوق تابستانی آن چشم جای من در طعم لبخندی که از دریا سخن میگفت جای من در گرمی دستی که با خورشید نسبت داشت جای من خالیست من کجا گم کردهام آهنگ باران را؟! من کجا از مهربانی چشم پوشیدم؟! میشود برگشت میشود برگشت و در خود جستجویی کرد در کجا یک کودک دهساله در دلواپسی گم شد؟ در کجا دست من و سیمان گره خوردند؟ میشود برگشت تا دبستان راه کوتاهیست میشود از رد باران رفت میشود با سادگی آمیخت میشود کوچکتر از اینجا و اکنون شد میشود کیفی فراهم کرد دفتری را میشود پر کرد از آیینه و خورشید در کتابی میشود روییدن خود را تماشا کرد من بهار دیگری را دوست میدارم جای من خالیست جای من در میز ِ سوم، در کنار پنجره خالیست جای من در درس نقاشی جای من در جمع کوکبها جای من در چشمهای دختر خورشید جای من در لحظههای ناب جای من در نمرههای بیست جای من در زندگی خالیست میشود برگشت اشتیاق چشمهایم را تماشا کن میشود در سردی ِ سرشاخههای باغ جشن رویش را بیفروزیم دوستی را میشود پرسید چشمها را میشود آموخت مهربانی کودکی تنهاست مهربانی را بیاموزیم مهربانی را هدیه دهیم * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * رویا … سهراب سپهری بیا برویم رویا ببینیم. سَرَم کنارِ گرمی رویا که سنگین میشود حدود نفسهای من است. سَرَم کنارِ گرمیِ رویا که سنگین میشود دیگر حدود سالهایم حدودِ کودکیهای من است. با این همه خوابم نمیآید تنها زمزمهی مداوم زنجرهئی شبزیست با شعلهی صداش، که ولرم و مکرر از تنورهی تیرگی میگذرد. (به قول مادرم شب است دیگر … اما خوابم نمیآید، قسم نمیخورم) باید به کو کنارِ صبح و شام نیامده بیندیشم باید از هزارهی دوش و ساعتِ صد ساله بگذرم پس لااقل تو سکوتِ بیپشت و رویِ مرا پیشهی خاموش واژگان مگیر! بیا …! بیا برویم رویا ببینیم. سهراب سپهری
نظرات شما عزیزان:
ابرای غم پره بارونه
دنیای من دیگه ویرونه
ای دل ای دل
تنها موندم
با دل دله دیووونه
دنیام دنیام مثه زندونه
وقتی قلبم بی تو گریونه….
سر راهم نه یک میخونه مونده
نه ساقی مونده نه پیمونه مونده
ازاون مرده تو با اون قلب مغرور
یه عاشق بادلی دیوونه مونده
عاشق رسوا
دیوونه ترینم من
کاشکی بی تو
دنیارو نبینم من
ای دل ای دل
ای دل دله دیوونه
دنیام دنیام مثه زندونه
وقتی قلبم بی تو گریونه
ولی هیچ کس واقعا
یکی گفت:
و فردای آن روز
راستی قولهایت را به چه قیمت به عبور زمان فروخته ای؟
من هنوز کنار رد پای گذشته ایستاده ام
خودم را به خواب نبودنت می زنم
کجای این نبودنها
چرا پروانه را از شاخه چیدند ؟
چرا پروازها را پر شکستند ؟
چرا آوازها را سر بریدند ؟.
پس از کشف قفس ، پرواز پژمرد
…سرودن بر لب بلبل گره خورد
کلاف لاله سر در گم فرو ماند
شکفتن در گلوی گل گره خورد
چرا نیلوفر آواز بلبل
به پای میله های سرد پیچید ؟
چرا آواز غمگین قناری
درون سینه اش از درد پیچید ؟
چرا لبخند گل پرپر شد و ریخت ؟
چه شد آن آرزوهای بهاری ؟
چرا در پشت میله خط خطی شد
صدای صاف آواز قناری ؟
چرا لای کتابی ، خشک کردند
برای یادگاری پیچکی را ؟
به دفتر های خود سنجاق کردند
پر پروانه و سنجاقکی را ؟
خدا پر داد تا پرواز باشد
گلویی داد تا آواز باشد
خدا می خواست باغ آسمان ها
به روی ما همیشه باز باشد
خدا بال و پر و پروازشان داد
ولی مردم درون خود خزیدند
خدا هفت آسمان باز را ساخت
ولی مردم قفس را آفریدند
قالب برای بلاگ |