همه چیز
غربت خودم را احساس می کنم غربتی در این دنیای غریب شکوه شکفتن در من پژمرده هیجان صدا در من شکسته بغض در گلوگاه دقایقم خفه شده و اشک ها یکی پس از دیگری بر گونه آرزوهایم می چکد آری ، آغاز دوباره زیست و هزاران بار مردن یعنی این یعنی پا نهادن در جاده بی انتهای هیچ یعنی گم شدن در پستویی از تنهایی یعنی در گور گناهانت خشکیدن یعنی انگشتانت را در چرخ شعرهایت له کردن من فرق سپیده و شامگاه را نمی دانم برای من همیشه همه چیز سیاه است و شاید در اوج شادی هایم خاکستری رنگ شود چهره هیچ کس را به یاد نمی آورم کسی برایم به یاد ماندنی نیست پرواز برایم ممکن نیست چرا که نه فرشته ام ٬ نه پرنده من انسانم ، انسانی از جنس خاک
نظرات شما عزیزان:
کاش وقتی که تنها میشویم ، لحظه ای را یاد یکدیگر کنیم . . .
به من قرض بده
برای شمردن لحظه های نبودنت
کم آورده ام.
آپم منتظرم
قالب برای بلاگ |