همه چیز
هرچه هست، جز تقدیری که مَنَش میشناسم، نیست!
نظرات شما عزیزان:
دستهایم را برای دستهای تو آفریدهاند
لبانم را برای یادآوریِ بوسه، به وقتِ آرامش
هی بانو! سادگی، آوازی نیست که در ازدحام این زندگان زمزمهاش کنیم.
هرچه بود، جز تقدیری که تو را بازت به من میشناسد،
نشانی نیست!
رخسارِ باکره در پیالهی آب، وسوسهی لبریزِ آفرینهی نور،
و من که آموختهام تا چون ماه را
در سایهسار پسین نظاره کنم.
هی بانو …!
مرد زندانی می خندید شاید به زندانی بودن خویش شاید هم به آزاد بودن ما!
راستی زندان کدام سوی میله هاست؟
آخرين مطالب
قالب برای بلاگ |