همه چیز
میخواستم بپرم وسط حرفش و بگویم: میگفت :« از کجا معلوم که با هم باشیم و روزی تو دلت نخواهد با کس دیگری باشی؟ یا من. یکهو آدم یک نفر را یک جایی، توی خیابان، توی دانشگاه، توی مطب، میبیند و چیزی درونش پیدا میشود. چیزی که شاید حتا هوس هم نباشد. میخواهی. و نمیدانی چرا.» یک نفر صبوری را انتخاب میکند. یک نفر ماندن را انتخاب میکند. نه که تحمل باشد...سرش را بالا میگیرد، لبخند میزند و میماند.» این را هم گمانم راست میگفت...!
نظرات شما عزیزان:
« میخواهی به خاطر ترسِ از دست دادن، هیچ وقت به دست نیاوری؟!»
نگفتم. مغرور است. دلگیر میشود. راست میگفت البته.
من باز هم سکوت کردم. نگفتم:« بله. اما اینجاست که آدم ها با هم فرق میکنند.اینجاست که آدم انتخاب میکند.( چه کسی بود گفته بود بزرگترین داستان این جهان همین است...انتخاب؟)
اینها را البته گفتم:« داستان این نیست که تو بهترین باشی. یا من. همیشه ممکن است بهتر ی پیدا شود. میشود تا آخر عمر هی به خودت بگویی رهایی مهم است. هی نخواهی بمانی. هی همیشه در سفر باشی... چیزهایی را هم از دست میدهی. میشود هم جور دیگری زندگی کرد.» بقیه اش را توی دلم گفتم: « بعضی وقت ها، آدم اگر میماند، برای احترام به خودش است. برای احترام به انتخابی که داشته. برای اینکه آنقدر مغرور است که نمیخواهد یک وقت به خودش بگوید اشتباه کرده. برای اینکه کله شق است. و خب بله... بعضی وقت ها هم ماندن، از سرِ ترس است.»
میگفت تنها چیزی که باعث میشود آدم ها عشق را تجربه کنند، تاب اش را داشته باشند، ایمان است. ایمان به چیزی بزرگتر. قوی تر.
مطالب و خصوصا" عکس های وب شما بی نظیر است
موفق و سر بلند باشید
شرمسارم كه بر درو دیوار شهرم همه جا نام توست اما دریغ از اینكه در رفتار و كردارها بتوانم ترا بیابم.
قالب برای بلاگ |